6.زندگی

*آخــــــــ ـــر قــــ ــصـــ ــه...*

6.زندگی

شب  آرامی بود،

می روم در ایوان

تا بپرسم از خود:

زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست،

گل لبخندی چید،

هدیه اش داد به من...

خواهرم تکه نانی آورد،

آمد آنجا لب پاشویه نشست.

پدرم دفتر شعری آورد

تکیه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند

و مرا برد به آرامشِ زیبایِ یقین

 

با خودم میگفتم:

زندگی، راز بزرگیست که در ما جاریست...

زندگی، فاصله آمدن و رفتن ماست...

رود دنیا جاریست...

زندگی ،آبتنی کردن در این رود است...

وقت رفتن به همان عریانی، که به هنگام ورود آمده ایم!

دست ما در کف این رود به دنبال چه میگردد؟؟؟

هیچ...

زندگی وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند...

...

 "سهراب سپهری"

 



[ یک شنبه 22 آذر 1394برچسب:, ] [ 22:53 ] [ Μ♥ΝΛ ] [ ]