آخر قصه
به کلاغ ها بگویید
قصه ی من اینجا تمام شد
یکی بود و نبود مرا با خود برد...
دلم هوای تو را میکند،
میروم سراغ شعرهایم
این روزها خوب یاد گرفته ام
خودم را به کوچه علی چپ بزنم...
ما پیغام دوست داشتنمان را
با دود به هم میرسانیم،،،
نمیدانم
آنسو
برای تو
تکه چوبی هست
؟؟؟
من که این سو
جنگلی را به آتش کشیده ام...!
هرگز نقاش خوبی نخواهم شد...!!
امشب دلی کشیده ام
شبیه نیمه ی سیبی،،،
که بخاطر لرزش دستها
زیر آواری از رنگها مدفون شده...
خـــــدایـــــا . . .
میدانم از دستم خسته ای
کمی صبر کن خوب میشوم!!
بگذار باران ببارد...
دلم بگیرد...
میروم زیر آسمانت،
دستهایم را میسپارم به دستت،
سرم را میگیرم به سمتت،،،
قلبم مال تو...
اشک هایم که جاری شود،
میشوم همانی که دوست داری...
پاک...
استوار...
امیدوار...
بگذار باران ببارد...
...
من مانده ام و چند جلد لغت نامه
که هیچکدام از واژه هایشان
مترادف دلتنگی های لعنتی نمی شود؛
کاش دهخدا میدانست
که دلتنگی درد دارد نه معنا...
من به تو حس عجیبی دارم !!
حس یک تشنه به آب . . .
حس پرواز پرنده تا اوج . . .
حس خوابی آرام ، ، ،
پُــر از رویــای بهــار ؛
حس رفتن و رسیدن با شوق ،
عشق باید که چنین حس عجیبی باشد. . .
سر به هوا نیستم
اما همیشه چشم به آسمان دارم!
حس عجیبی است دیدن همان آسمانی
که شاید تو چند لحظه پیش
به آن خیره شده باشی...
به من عشق تعارف نکنید؛
قبلا صرف شده است!
به دستانم فندکی، کبریتی برسانید !!
تا برای هضم عشقم،
سیگاری، دلی،خاطره ای را به آتش بکشم...
دِق کَــــردَم . . .
پُشتِ خَنـــده هایِ تَلخــــی
کِــه هیچـــگاه
کسی به آن شَــک هَم نَکــرد . . .
تنهایی هزار بار بهتر است
از بودن با کسی که
بودنش دروغ محض است
دلش ک هیچ
حواسش هم با تو نیست
و فقط زمانی با توست
که کسی را ندارد...
نبار باران
عاشقانه اش نکن
بغضم را نترکان
خاطرات را زنده نکن
من و او دیگر کنار هم نیستیم
او زیر چتر دیگری و من خیس خاطراتم..!
باید فراموشت کنم
چندیست تمرین میکنم
من می توانم، می شود
آرام تلقین میکنم
با عکس های دیگری
تا صبح صحبت میکنم
با آن اتاق خویش را
بیهوده تزیین میکنم
سخت است اما میشود
در نقش یک عاقل روم
شب نه دعایت میکنم
نه صبح نفرین میکنم
حالم نه اصلا خوب نیست
تا بعد بهتر میشود
فکری برای این دلِ
تنهای غمگین میکنم
من می پذیرم رفته ای
و بر نمیگردی، همین
خود را برای درک این
صدبار تحسین میکنم
از جنب و جوش افتاده ام
دیگر نمیگویم به خود:
وقتی عروسی میکند
آن میکنم، این میکنم
خوابم نمی آید ولی
از ترس بیداری به زور
با لطف قرصِ قَدِ نُقل
یک خواب رنگین میکنم
این دردِ زردِ بی کسی
بر شانه جا خوش کرده است
از روی عادت، دوستی
با بارِ سنگین میکنم
هرچه دعا کردم نشد
شاید کسی آمین نگفت
حالا تقاضای دلی
سرشار از آمین میکنم
نه اسب، نه باران، نه مَرد
تنهایم و این دائمیست
اسب حقیقت را خودم
با این نشان زین میکنم
یا می بَرم، یا باز هم
نقش شکستی تلخ را
در خاطرات سرخ خود
با رنج آذین میکنم
حالا نه تو مال منی
نه خواستی سهمت شوم
این مشکل من بود و هست
در عشق گلچین میکنم
کم کم ز یادم میروی
این روزگار و رسم اوست
این جمله را با تلخی اش
صد بار تضمین میکنم . . .
دنیای ما اندازه ی هم نیست !
من عاشق بارون و گیتارم
من روز ها تا ظهر میخوابم
من هر شب تا صبح بیدارم
دنیای ما اندازه ی هم نیست !
من خیلی وقتها ساکتم سردم
وقتی که میرم تو خودم شاید
پاییز سال بعد برگردم !!
دنیای ما اندازه ی هم نیست !
می بوسمت اما نمی مونم
تو دائم از آینده میپرسی
من حال فردامم نمیدونم
تو فکر یک آغوش محکم باش
آغوش این دیوونه محکم نیست
صد بار گفتم باز یادت رفت
دنیای ما اندازه ی هم نیست . . .
در نگاهت چیزیست،
که نمیدانم چیست...!
مثل آرامش بعد از یک غم،
مثل پیدا شدن یک لبخند،
مثل بویِ نمِ بعد از باران،،
در نگاهت چیزیست،
که نمیدانم چیست...!
.
.
.
.
من به آن محتاجم...
غنچه از خواب پرید...
و گلی تازه به دنیا آمد،،،
خار خندید و به گل گفت: سلام...
و جوابی نشنید ..!
خار رنجید ولی هیچ نگفت؛
ساعتی چند گذشت...
دست بی رحمی آمد نزدیک؛؛
گل سراسیمه ز وحشت افسرد،
لیک آن خار در آن دست خزید...
و گل از مرگ رهید...
صبح فردا که رسید..
خار با شبنمی از خواب پرید...
گل صمیمانه به او گفت: سلام...!
• ای دل کوچک من !
تو خدایی داری
که بزرگ است...
بزرگ...
و به قول "سهراب"
در همین نزدیکیست،،،
• ای دل کوچک من !
بگذار غم و غصه ببارد
شاید
شاید این بار خدا میخواهد
که پس از بارش غم
و پس از خواندن نامش هر دم
آسمان دل تو صاف شود
و نگاهت به همه اهل زمین پاک شود؛
شاید اینبار خدا میخواهد
که خودش چتر شود
که بمانی ،
نروی
و دگر بار نگویی "سهراب" قایقت جا دارد !؟؟
• ای دل کوچک من !
تو بمان و بگذار
که در این بارش بی وقفه ی غم
با نگاهت به خدا شاد شوی
و بخوانی هر دم
که خدایی داری
که بزرگ است...
بزرگ...
خــــــدایـــــــا . . .
بُـت بود بــت شِکـن فرستادی
من پُـر از بُـغضــم،،،
بـغــض شکن داری ؟. . .
دلم هوای دیروز را کرده !
هوای روز های کودکی را ؛
دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم ،
آرزو هایم را به دستش بسپارم
تا برای تو بیاورد ...
.
.
.
دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم
و دوباره تمرین کنم
"الفبای زندگی" را ...
.
.
.
میخواهم خط خطی کنم ،
تمام آن روز هایی که دل شکستم
و دلم را شکستند ...
.
.
.
دلم میخواهد
اگر معلم گفت :
در دفتر نقاشی تان
هرچه میخواهید بکشید.
این بار
تنها و تنها
نردبانی بکشم
به سوی تو !